خلاصه :
ریچل ۱۳ ساله خود را حبس شده در انبار یک ساختمان دورافتاده پیدا میکند. بدون داشتن هیچ حافظهای از گذشته و حتی بدون هیچ سرنخی از محل وجودش، او سرگردان و گمشده ساختمان را میگردد. حیم جستجو، به مردی که کاملا بند پیچی شده بر میخورد. مرد که سلاحی مانند شینگامی ها دارد خود را زک معرفی میکند. پیوند عجیبی بین آنها بوجود میآید که غیر عادی بودن و قولهایی دیوانه وار باعث تحکم آن میشود… این دو که در ساختمان بیگانه گیر افتادهاند، نمیدانند که چرا سرنوشت آنها را به آنجا کشانده است ولی با کمک هم و به سختی به دنبال مسیری برای خروج هستند. ...